مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم.



سلام.

عیدتون مبارک.

امیدوارم در سال جدید سلامت باشید و همیشه لبخند روی لب هاتون باشه.

آرزو می کنم در سال نود و هشت دولت و نظام از همه مون بکشند بیرون تا دلار، طلا، خانه، اجاره خانه، ماشین، مرغ، گوشت، میوه، پیاز، گوجه، خیار، خیار چنبر، آلوئه ورا، جین سینگ، نون، لباس، لباس زیر، زیر پیراهن، ، جوراب، نخ در بهشت، از این بندهایی که تو فیلم های خاک بر سری رو به جوراب وصل می کنند، لوازم بهداشتی، مسواک، خمیر دندان، ناخن گیر، شانه، پوشک بچه، نوار بهداشتی، وازلین، کاندوم، پماد تاخیری، لوبریکنت، دیلدو، کیف، کتاب، مداد، پاک کن، تراش، حق عضویت کتابخانه، بلیط سینما، بلیط کنسرت، بلیط تاتر، بلیط هواپیما، هزینه ویزا، عوارض خروج از کشور، عرق سگی، آبجو قلابی، هِنِسی، گل رُز، گل مریم، گلدان، نهال، هزینه درمان، هزینه داروهای کمیاب، هزینه دیالیز، هزینه آندوسکپی و برونوسگوپی، هزینه زایمان، هزینه ختنه، هزینه سوراخ کردن گوش و هر سوراخ دیگه ای و هزار قلم اساسی زندگی به قیمت مناسبی برگردند تا این نیازهای اولیه انسان ها برای زندگی، آرزوی بزرگ بچه هامون نشن.

امیدوارم در عوض ارزش عشق به پدر و مادر، دوستی با فرزند، احترام به همکار، احترام به هم زبان، احترام به هم نوع، احترام به جامعه، احترام به محیط زیست و احترام به هر چیز خوب دیگه ای بالاتر بره. 

امیدوارم آباد کردن این کشور دوست داشتنیِ ویران شده بزرگ ترین دغدغه همه مون بشه.

همه ی این چیزهای خوب رو برای خودم و شما آرزو می کنم اما در آخر و اختصاصا برای خودم کمی شعور آرزو می کنم!

سال نو و نوروز مبارک.



"پـرِ پـرواز ندارم

 امّا

 دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها

 

 و به هنگامی که مرغانِ مهاجر

 در دریاچه‌ی ماه‌تاب

 پارو می‌کشند،

 خوشا رهــا کردن و رفتــن!

 خوابی دیگــر

 به مُردابی دیگر!

 خوشا ماندابی دیگر

 به ساحلی دیگر

 به دریایی دیگر!

 

 خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،

 خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!

 آه، این پرنده

 در این قفسِ تنگ

 نمی‌خواند"



ما در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می کرد. هم نمی بست. این رو از آویزون بودن های درشتش فهمیده بودم. یک کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سینه های درشتش بوده.

توی بیمارستان سرِ کوچه مون یه آقای دکتری وجود داشت که آخرِ خوار کُصه ها بود. هر وقت حاجی ننه ام ناخوش احوال می شد و می رفت تا فشار خونش رو بگیره و ضربان قلبش رو کنترل کنه به جای اینکه از حاجی ننه ام بخواد که دکمه ی یقه اش رو باز کنه تا اون بتونه گوشیِ پزشکیش رو روی قلب حاجی ننه ام بذاره، ازش می خواست که دُن اش رو از پایین تا بالای سینه هاش بالا بکشه! با اینکه حاجی ننه ام سالها توی تهران زندگی کرد اما تا آخر عمر، سادگیِ روستاییش رو حفظ کرد و رنگ و لعاب شهری به خودش نگرفت. چون شنیده بود که دکترها مَحرم بیمارانشون هستند به حرف دکتر گوش می کرد و دُنش رو تا گلوش بالا می کشید تا دکتر بتونه با دقت و سرِ فرصت به صدای ضربان قلب اون گوش کنه!

بعدها که دختر حاجی ننه ام خیلی اتفاقی رفته بود پیش همون دکتر و با درخواست مشابهی روبرو شده بود فهمیده بود که کلا هیز بازی تو خون دکترست و با تعریف کردن داستان به مامانش متوجه شده بود که سالهاست اون دکتر همینجوری حاجی ننه ام رو معاینه می کنه.

توی پادگان مرزن آباد یه هم خدمتی داشتیم به نام مجید ضیغمی. مجید از یک سری مشکلاتی که سالها توی زندگیش بوده و تاثیرات دائمی روی روح و روانش گذاشته بودند عذاب می کشید. مستاصل از همه جا سفره ی دلش رو پیش همه باز می کرد تا بلکه هم کمی سبک بشه و هم شاید دوستانش راه حلی برای حل مشکلاتش پیشنهاد بدن. بچه های پادگان هم خیلی شکیل و مجلسی به حرف های مجید گوش می دادند اما بعدا همین ها رو مایه ی شوخی و خنده های خودشون می کردند. کم کم مجید از خجالت گوشه گیر شد و با دوستانش قطع ارتباط کرد. مجید ضیغمی مثل حاجی ننه ام به دکترش اعتماد کرده بود و دُن اش رو تا بالای سینه اش بالا کشیده بود اما نمیدونست که دکتر مَحرَمش بیشتر از اینکه به ضربان قلبش گوش کنه محو تماشا و دستمالی کردن سینه های درشتش بوده.

احتمالا برای خیلی از ماها موارد مشابهی رخ داده باشه. کلا اینکه خیلی خوبه اگر بتونیم خودمون رو برای کسی عریان نکنیم. حتا اگر فکر می کنیم اون شخص طبیب همه ی دردهامونه. اگر خیلی به شفای دست هاش اعتقاد داریم چندتا دکمه مون رو براش باز کنیم.؛ یا نهایتا زیپ مون رو! همین.



حتما داستان زن و مردی که هنگام بازی گلف با هم آشنا می شوند را شنیده اید! زن پس از آنکه توپ خود را داخل سوراخ مورد نظر می اندازد به مرد کنار خود نگاه کرده و می گوید: "شما تو چه مرحله ای هستید؟" مرد با لبخندی بر لب پاسخ میدهد: "من یه سوراخ از شما عقب ترم!" این اتفاق دوبار دیگر تکرار و هربار مرد همان جواب را می دهد. تا اینکه در انتهای بازی زن علاقمند می شود که سر صحبت را با مرد باز کرده و با او بیشتر آشنا شود. از این رو خود را معرفی کرده و می گوید که صاحب کارخانه تولید نوار بهداشتی است. سپس شغل مرد را می پرسد. مرد در پاسخ می گوید: "من که گفتم یه سوراخ از شما عقب ترم! من صاحب کارخانه تولید پوشک بچه هستم!"

رابطه من و مَمَدرضا نه دقیقا شبیه این، بلکه تا حدودی یک همچین چیز غامضی است. من از مَمَدرضا یک سوراخ نه، بلکه چهار سوراخ عقب ترم. یعنی تمام اتفاقاتی که برای او رخ می دهد با یک تاخیر چهار ساله برای من روی می دهد.

به عنوان مثال یادم می آید که حدود چهار سال و سه ماه پیش مَمَدرضا ابراز نگرانی کرد که شب ها خوابش نمی برد و تا صبح در رختخواب به خود می پیچد! دقیقا از سه ماه پیش من هم به همین مشکل دچار شدم. یعنی شب ها با هزار بدبختی به خواب می روم و بعد از یک ساعت مثل کسی که خواب کامل داشته است از خواب بیدار شده و تا صبح مثل مار گزیده در رختخواب به خود می پیچم. همزمان با آمدن به اداره کمبود خواب را احساس کرده و تا عصر پشت میز چُرت می زنم. این یکی از چندین و چند اتفاقی است که دقیقا چهار سال پس از مَمَدرضا و مشابه با او برای من رُخ داده است. شاید بگوییدکه این خود امتیاز بزرگی ست و من چهار سال فرصت دارم تا از وقوع اتفاقی که دوست ندارم جلوگیری کنم. اما باید بگویم که تا این لحظه تمام تلاش هایم برای این مهم بی نتیجه مانده و اتفاق مورد نظر بی توجه به تلاش های من، در زمان خود رُخ داده است.

اگر دوست دارید بدانید که قریب الوقوع ترین اتفاق برای من چیست باید بگویم که همین روزها همسر فعلی ام که به زودی همسر سابق ام خواهد شد همراه با مادر و برادرش درحالی که دوربین فیلمبرداری در دست دارند وارد شرکت من خواهند شد و من را درحال زِنای محسنه با یک خانمِ شوهردار دستگیر خواهند کرد. سپس بعد از اینکه به اندازه کافی آن زن را کُتک زدند و کلی فحشِ کِشدار و بدون کِش به من دادند یک اعتراف نامه آماده می کنند و هر دوی ما را مجبور به امضای آن می کنند. در نهایت کپی اعتراف نامه و فیلم ضبط شده را همراه با یک نامه مفصل برای همسر آن زن و مادر این حقیر می فرستند. رونوشت نامه را نیز به روسای محترم امور گزینش، حراست، بازرسی، بسیج و کمیسیون تخلفات اداریِ محلِ کار من می فرستند. اینکه من اصلا شرکتی ندارم کمکی برای توقف این رویداد نمی کند و احتمالا یکی از همین روزها که با بی خوابی از خانه بیرون میزنم ابرو وباد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم خواهند داد و تا بعد از ظهر همان روز من را صاحب شرکتی در بلوار کشاورز خواهند کرد!

برای آشنایی شما عزیزان با جزئیات این رویداد باید عرض کنم که زمستان سال نود و سه همراه با تیم کوهنوردی اداره برای کوهنوردی راهیِ یکی از شهرستان ها شدیم. من و مَمَدرضا همراه با دو نفر دیگر که یادم نمی آید چه کسانی بودند در یک کوپه قطار بودیم. مَمَدرضا مشغول ارسال و دریافت پیامک بود و من مشغول گوش دادن به ترانه های مرتضی پاشایی و فکر کردن به خورشید خانمی که آن روزها تازه عاشقش شده بودم. مَمدرضا با دریافت هر پیامک لبخند متفاوتی نسبت به پیامک قبلی می زد. این کار چندین بار تکرار شد تا بالاخره من کنجکاو شدم و دلیل تفاوت لبخندهای او را پرسیدم. مَمَدرضا نزدیک من شد و به آرامی جوری که آن دو نفر دیگر متوجه نشوند توضیح داد که هر وقت بگوید پیامک شماره یک، یعنی این پیامک را همسرش فرستاده است. پیامک شماره دو، یعنی همان زنی که مَمَدرضا عاشقش است و دوست دارد یک روز همسرش شود. پیامک شماره سه، یعنی زنِ شوهرداری که مَمَدرضا عشقی به او ندارد اما ارتباط خاک برسری دارند. و در نهایت پیامک شماره چهار، یعنی زنی که به تازگی شوهر کرده و احتمالا چهار سال دیگر با شوهرش به مشکل می خورد و مَمَدرضا می تواند در آن زمان از فرصت استفاده کرده و با او ارتباط بگیرد. فعلا ارتباط شان کاری ست! یک برنامه ی جامعِ کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خوشبختی! خلاصه آنکه با لو رفتن ارتباط مَمَدرضا و آن زن شوهردار، همسر مَمَدرضا طلاق گرفت. زنی که عاشقش بود برای همیشه ترکش کرد. زنِ تازه شوهر کرده هم ارتباطات کاری اش را با شخص دیگری برقرار کرد. و بالاخره زنِ شوهردارِ ارتباطِ نامشروع دارِ لو رفته، به همراه همسرش از ایران مهاجرت کرد. مَمدرضا ماند و یک دنیا تنهایی.

متاسفانه گاهی در زندگی دکمه ی غلط کردم از کار می افتد و فشردن آن چیزی را نه اصلاح می کند و نه به گذشته باز می گرداند. دکمه ی غلط کردمِ مَمَدرضا هم به شکل عجیبی از کار افتاد و مَمَدرضا با خوش شانسی از سنگ سار جَست و شد مردِ تنهای شب.

از آنجائیکه من چهار سوراخ از مَمَدرضا عقب هستم همین روزهاست که من را در حال زِنا با زنی شوهردار دستگیر کنند. همسرم طلاق بگیرد. خورشید خانومم برای همیشه ترکم کند. دخترِ تازه شوهر کرده ارتباطات کاری خود را با من قطع و با شخص دیگری برقرار کند و من شرکت نداشته ام را از دست داده و مردِ تنهای شب شوم. از سنگسار نمی ترسم چون می دانم مَمَدرضا جَست و من هم به هر شکل ممکن از آن خواهم جست، ترسم از طلب کارانی ست که چهار سال دیگر به سراغم خواهند آمد. چون مَمَدرضا بعد از اینکه از کارهای خود پشیمان شد و توبه کرد مشغول کارهای تجاری و بیزینسی شد که در حال حاضر او را یازده میلیارد بدهکار کرده است!



از وقتی داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه رو می خورم حالم خوبه! دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم. فقط اوایل داروها یه عوارض کمی داشتند که خدا رو شکر روان پزشک مو رنگیه تونست به خوبی تشخیص بده و درمان شون کنه.

روزهای اول بعد از مصرف داروها سر درد می شدم. خیلی سخت. جوری که رَب و رُبّم رو فراموش می کردم. رضا چَفیه ای رو که چند سال پیش رئیس بسیجِ اداره بدون هرگونه توضیحی توسط یه آبدارچی برام فرستاده بود و من از همون روز پشتِ صندلی اداره آویزون کرده ام رو می پیچید دور سرم و با زانو تا جایی که می تونست کَلّه ام رو فشار میداد و چفیه رو سِفت می بست. تا اینکه بالاخره رفتم پیش روان پزشکم و مشکل رو گفتم. یعنی نیازی به شرح داستان نبود. تا قیافه ام رو دید فهمید چه تری زده. یه دارو داد که مثل آبِ روی آتیش، سر دردم رو خوب کرد. اما کم کم قوای جنسیم از بین رفت. در حدی که تماشای فیلم پُرن با تماشای راز بقا برام فرقی نداشت. بی تفاوت تماشا می کردم و حس می کردم که مثلا یه مورچه خوار می خواد یه مورچه رو بخواره. چیزی ت نمی خورد. دوباره رفتم پیش روان پزشک مو رنگیه و گفتم آقای دکتر دستم به دامنت! مَنَم و همین یه دست اسلحه. اگه از کار بیوفته باید با به جنگ رستم برم! برادری کرد و با یه دارو دوباره من رو کرد عمو جانی!

قاطی این همه دارو، یه دارویی هست که باید شب ها بخورم. قبل از خواب. وقتی می خورم تا صبح کابوس می بینم. اتفاقات ترسناکی که گاهی ضربان قلبم رو به حدی تند می کنند که از خواب می پَرم. مثلا خواب می بینم عزیزم رو ماشین زده. یا در حالی که کَلّه ی قطع شده ی افشین پیراشکی بَغَلمه دارم فلافل با دوغ می خورم. یا یه هیولای عجیب و غریب که چشم هاش شبیه چشم های حسن خیسیه داره دنبالم می کنه ولی هرچی می دَوَم پاهام یک سانت هم جلو نمیرن. هیولا هر لحظه نزدیک تر میشه و صدای خنده هاش بلندتر. خلاصه تا صبح خواب های وحشتناک و عجیب می بینم. چند وقت پیش یه خوابی دیدم که باعث شد فرداش دوباره برم پیش اون روانپزشکه که موهاش رو رنگ می کنه! خواب دیدم دوباره عاشق شده ام. دوباره دیوونه شده ام و دارم برای عشقم دیوونگی می کنم. دوباره وقتی عشقم رو نمی بینم از دلتنگی خَفه میشم. دوباره گفتن یه جمله ی دوست دارم به عشقم مهمترین کار زندگیم شده. مثل دیوونه ها از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. فرداش رفتم پیش روانپزشکم و گفتم که دیگه رسما کم آورده ام. اگر این کابوس ها همینجوری ادامه پیدا کنند شاید یه روز توی خواب سکته کنم. دکتر گفت نمی تونه برای کابوس هام کاری بکنه. من باید این دارو رو بخورم و اون کابوس ها باید به سراغم بیان. اما گفت می تونه یه دارویی تجویز کنه که دیگه توی خواب عاشق نشم. دیدن کابوس به شرط عاشق نشدن رو پذیرفتم و با یه داروی جدید به خونه برگشتم. الان حالم خوبه. یعنی اگه راستش رو بگم دارم با این سیستم دوست میشم و حال می کنم. شب ها قبل از خواب حس می کنم که می خوام سوار تِرن هواییِ پارکِ سَنت پترزبورگ بشم. چشم هام رو می بندم و میرم سراغ اتفاقات ترسناک. تا صبح کلی آدرنالین توی خونم تولید میشه.

الان با داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه حالم خوبه خوبه. دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم.



"تو مثل رودخانه‌ای ترکم کردی

برای همین است

گاهی ماهی‌های مرده در خود پیدا می‌کنم


بازگشتن‌ات، 

جوانی اَست

بازنمی‌گردد


تو از انتهای این خیابان بیرون رفتی

و آن انتها هنوز

بر سینه‌ی جهان سوراخ است


چرا نمی‌تواند برف؟


چرا نمی‌تواند برف

بر گذشته ببارد؟

چرا نمی‌تواند برف

این خیابان را ورق بزند؟


چرا 

چطور 

چگونه سفر کنم

تو مرده‌ای

و فاصله‌ات از تمام شهرها یکی‌ست


ماهی‌ها به سطح آب آمده‌اند

عید به سطح آب آمده است

عمق به سطح آب آمده است

و تنهایی‌ام

در آب حل نمی‌شود


تو مرده‌ای

و مرگت کوهی‌ست

که هر چه بر آن خاک می‌ریزم

بزرگتر می‌شود"   گروس عبدالملکیان


دورده قالان بر تمامی روزه داران و روزه نداران مبارک!

دورده قالان به معنای چهار روز مانده همان وَلن تاین ترک هاست، فقط کمی ی تر. این روز بزرگ وجه تقدس خود را از ماه مبارک رمضان و اتفاقاتی که در این ماه رخ داده است گرفته است. همانگونه که می دانید و در روایات متعدد آمده است چهار روز مانده به عید فطر امام حسن (ع) ابن ملجم مرادی را به درک واصل می کند. در ایام قدیم در چنین روزی مردم روستای ما به جشن و پایکوبی مشغول می شدند اما به دلیل وضعیت اقتصادی ضعیف امکان پذیرایی در این جشن وجود نداشته. به همین دلیل ریش سفیدان روستا نحوه بزرگداشت این روز را تغییر داده و مقرر می کنند که در شب دورده قالان تمام مردان متاهل با ن خود نمایند.

اکنون سالهاست که مردان روستای ما پایبند این قول و قرار عاشقانه هستند.

پس پیشنهاد می کنم اگر تا به امروز با دورده قالان ناآشنا بوده اید پس از خواندن این پست با پیوستن به این پویش ملی- مذهبی هم در این دنیا کامروا شوید و هم در آن دنیا.

دورده قالان تون مبارک. :)


در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته.! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ دست های کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!


چندتا شعر کوتاه از خانم آنا آخماتووا بخونید تا حالتون بیاد سر جاش.


"می دانم خدایان انسان را
 بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او برگیرند.
 تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
 تا اندوه را جاودانه سازی."

 

"بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام"

 

"تنها چند روز مقرر باقی ست

 دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد

 اما چگونه فراموش کنم

 صدای تاپ تاپ قلب تو را

 درونش، با آرامش، آتشی را می یابم که نمی میرد

 بگذار همدیگر را ببینمیم

 اما چشم در چشم هم ندوزیم"

 

"قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا

 در شادی و اندوه نخواهد شنید
 آن گونه که می شنید

 دیگر پایان راه است
 ترانۀ من در دوردست ها
 در دل شب سفر می کند
 جائی که دیگر تو در آن نیستی"

 

"عاقبت

 همه‌ی ما
 زیر این خاک
 آرام خواهیم گرفت
 ما
 که روی آن
 دمی به همدیگر
 مجال آرامش ندادیم"

 


1-

"آژیر قرمز می دانست که موقتی است. میدانست که وقتی برود آژیر سفید می آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده اند. کدام بچه بی مادر شده. کدام مادر بی فرزند. کدام دوست بی همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می رفت، معلوم نبود عصر برگردد.

آژیر قرمز نمی دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی دانست که بچه فقط ترسش را می فهمد. دیگر هیچ چیز نمی فهمد. آژیر قرمز نمی دانست که من در هشت سالگی نمی فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی فهمم."

 

2-

"زن ها به جنگ نمی روند
 فقط موقع خداحافظی
 با نگاه شان به مردها می گویند
 زنده بمانید و برگردید
 خانه ایی برای آرام گرفتن
 قلبی برای دوست داشتن
 و امیدی برای بزرگ شدن
 در انتظار شماست
 و همه مردها برای برگشتن به خانه است
 که می جنگند
 حالا یا با خستگی های شان
 یا با دشمن"

 

لطیف هلمت


همیشه بچه های میدان بنفشه به بچه های محله ما فخر می فروختند. اونها ده روز محرم رو تکیه داشتند و بچه های محل ما نداشتند. به خصوص بعد از اینکه حسن خیسی رو جلوی بیمارستان تنها گیر آوردن و ده، پانزده نفری زدنش، بچه های محله ما بد جوره کم آورده بودن. باید یه جوری تلافی می کردن. اما برای دعوا جنس شون جور نبود. حسین شیخی زندان بود. مُصیب ژاپن بود. حسن خیسی گوشه بیمارستان بود. چنگیز هم تازه اعدام شده بود. تا اینکه وَدود و شاهپور تصمیم گرفتن یه تکیه راه بندازند و ماه محرم بچه های محل رو جمع کنن دور هم. توی محل ما کسی جز ساغی ها پول راه اندازی هیات رو نداشت. این بود که وَدود زنگ زد ژاپن. مصّیب آدرس یه صرافی توی میدان فردوسی رو داد تا بچه ها برن و کلی دلار بگیرن. حسین شیخی هم از توی زندان هماهنگ کرد و باباش کلی تراول تحویل شاهپور داد. کاظم کفتار و برادراش هم از سردخانه ی داداش بزرگه شون داربست و چادر آوردن. توی چند روز بزرگترین علامت منطقه و چندتا اَبَر طبل و شیپور خریدن. از فردای راه اندازی هیات، پسرکوچیکه ی اِبرام گاو کش با یه چکمه ی سفید و خونی جلوی نیسانی که مهدی پَلَه گولاخ شب ها از قالی شویی محل می پیجوند راه می رفت و گوسفند نذری ها رو جلوی دسته سلاخی می کرد و می انداخت پشت نیسان. خلاصه بد جوری پوز بچه های میدان بنفشه رو زدن.

سن و سال هیات بچه های محله ما کم کم داره دو رقمی میشه و هر سال مجهزتر از سال قبل ترش فعالیت می کنه. فعالیت هاش هم به این شکله که شب ها تا نیمه شب طبل می زنن و دسته زنجیرزنی راه می اندازند، صبح ها هم ساغی ها ماشین های آخرین سیستم شون رو جلوی در هیات پارک می کنند و توی چادر کیلو کیلو کراک و شیشه دست به دست می کنند. از صدقه سر معاملات شون هم ده روز محرم رو توی محل کسی شام و ناهار نمی پزه. ناهار و شام همه محله از هیات تامین میشه.

دیشب با امیر حسین رفتیم بازاردوم تا براش کوله ی مدرسه بخریم. درست وسط چشم چرانی و دید زدن ن و دخترهای رنگ و وارنگ، چشمم به بنر فیلم "متری شش و نیم" افتاد. از چند ماه پیش تعریف فیلم رو شنیده بودم و فضای فیلم رو می شناختم. می دونستم که نوید محمدزاده توی این فیلم فوق العاده بوده. فیلم رو گرفتم و برگشتیم خونه. تماشای فیلم همزمان بود با راه افتادن دسته زنجیرزنی محل. صدای طبل هایی که سایزشون از قد یه مرد معمولی بلندتر بود مثل بمب توی محل می پیچید و شیشه های ساختمان ها رو می لرزوند. یه جورایی فضای فیلم با فضای محله مون سازگار بود. اونجایی که ناصر خاکباز (کاراکتر اول فیلم) از فقر دوران کودکیش می گفت یاد زیر پله ی بابای مصیب می افتادم که با چهارتا پفک و چند نخ سیگار و دو جعبه نوشابه شیشه ای باید شکم هفت تا بچه مدرسه ای رو سیر می کرد. وقتی ناصر از شرایط خونه پدریش می گفت یاد خونه ی بابای حسن خیسی می افتادم که یه دخمه درست چسبیده به اتوبان بود. مامان حسن خیسی که همیشه خدا از سردردهای میگرنی اش عذاب می کشید تمام روز پنبه توی گوشش فرو می کرد تا بلکه صدای ماشین های اتوبان سرش رو منفجر نکنند. اما وقتی ماشین ها سر دختر سه ساله اش رو تردن دیگه طاقت نیاورد و دق کرد. نمی تونستم وقتی نقش اول فیلم اعدام شد یاد پسر آقا عباد نیوفتم. بیچاره نوزده سال بیشتر نداشت و توی اولین تجربه ی پخت شیشه اش دستگیر شد و چندماه بعدش به جرم ساخت هفتصد گرم شیشه اعدام شد.  

حتا تک تک آدم هایی که زندگی شون توسط همین بچه ها نابود شده بود جلوی چشم هام رژه می رفتند. وحید چند وقته رفته کانادا. میگه اونجا مغازه هایی هستند که مثل قهوه خانه های ما آدم ها میرن و علف می کشند. میگه حمل مواد مخدر اعدام نداره. اما آمار اعتیادشون خیلی پایین تر از آمار ماست. اونجا لازم نیست هیچ بچه ای جرم باباش رو گردن بگیره تا خواهرش بی نون نمونه. کمتر جوونی به خاطر نداری و عقده های ناشی از اون به صنعت ساخت و فروش مواد مخدر روی میاره. اما در کشور ما همه چیز یه جور دیگه ست.

اما هرچی که هست من اصلا دوست نداشتم ناصر خاکباز اعدام بشه. همونجوری که دوست نداشتم چنگیز اعدام بشه. همونجوری که توی ختم پسر آقا عباد از ته دل گریه کردم.

ای کاش حکم اعدام رو به سازندگان طبل های دو متری میدادند نه آشپزخانه دارهای شیشه.

ای کاش همه چیز یه جور دیگه ای بود.


ایکاردی هم اینتر رو ترک کرد!

درست مثل رونالدو و زلاتان. پا گذاشت روی خاطرات مشترکش با تماشاگرانی که اون رو کاپیتان تیمشون کرده بودند. امروز توی سایت ورزش سه مقاله ای برای ایکاردی و اینتر نوشته شده بود و گفته بود: خداحافظی های غم انگیز شاید اولین مولفه هواداری از اینتر است.

اما برای بازیکنی که کاپیتانی اینتر رو با نشستن روی نیمکت ذخیره های پی اس جی عوض می کنه، روزهای دلتنگی زیادی انتظارش رو می کشند.

We could have been so good together,

We could have lived this dance forever,

But no one's gonna dance with me.


می‌بینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمی‌رود. دیوانه‌ای که دوستت داشت از من رفته است. یک خالی بزرگ درونم ساخته‌ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شب‌ها را بدون این که یادت بیفتم می‌گذرانم، و در معاشرت رنج‌های مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لب‌هایت، حرف‌هایت مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می‌دارم. گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم.


با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر که آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت. آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت. گفته‌بودم دوستت‌دارم و راست گفته‌بودم، و می‌گویم دوستت ندارم و راست می‌گویم. حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دل‌های ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفته‌ای نگاه می‌کنم، و می‌دانم حالا حقیقتی تیغ‌دار میان من و توست، دوری و دوستی


#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59


"من وقتی هوس چیزی بکنم می‌دانی چه می‌کنم؟

آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری که هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌کردم. روز و شب فکر و ذکری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده ‌بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته‌شد؛ به‌طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده‌بودم. نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.  البته هنوز شراب می نوشم و سیگار هم می کشم، ولی هر وقت دلم خواست ترکشان می کنم و دیگر هوس برمن چیره نیست.

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می‌کند به‌حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند." زوربای یونانی

***

از وقتی نوجوان بودم مرده عشق بودم. عاشق هر کس که می شدم اتفاقاتی می افتاد که در نهایت نمی توانستم آنگونه که می خواهم عاشقی کنم. تا اینکه در دست عشق اسیر شدم. و همین خود، مرا مضحکه مردم کرد. البته اعتراف می کنم که از این لحظه به بعد را بی اختیار قدم برداشتم. یعنی می دانید چه کردم؟ من به همان راهی رفتم که زوربای یونانی رفته بود. یعنی با عشق همان کاری را کردم که او با گیلاس ها کرد. آنقدر از عشق خوردم که  دلم را زد و بالا آوردم و نجات پیدا کردم. حالا به عشق نگاه می کنم و می گویم: "دیگر احتیاجی به تو ندارم."

حالا آزاد شده ام. دیگر وقتی شب یلدا می شود احساساتم قلیان نمی کنند و یلدا مثل تمام شب های دیگر است، فقط یک دقیقه طولانی تر. حالا وقتی پاییز می آید و می رود و تمام می شود، چشمانم حساسیت فصلی نمی گیرند. حالا منتظر باریدن بارانم تا فقط آلودگی های هوای شهر را بشورد و با خود ببرد و احتمالا در فصل گرم سال مشکلی به نام کم آبی نداشته باشیم. حالا تمام خیابان های شهر مثل هم هستند. شلوغ، پر ترافیک و البته دوست داشتنی.

حالا هر وقت به فکر گیلاس می افتم، حال استفراغ به من دست می دهد.


همسر زیبای من سلام.

این نامه شاید آخرین نامه ای باشد که می نویسم. امیدوارم قبل از خواندنش تمام زیرساخت های برق و اینترنت توسط دشمن و یا بنا به مصلحت اندیشی، توسط دوستان قطع نشده باشد. مگر یادت نمی آید کسی که آن روزها دشمن ما بود و بعدها دوست و برادرمان شد با موشک و راکت هشت سال زیر ساخت های برق و گاز و آب مان را هدف گرفت و کسی که دوست مان بود چهل سال با پارازیت و فیلترینگ و عملیات راپل، اینترنت و ماهواره مان را! و این دو آنقدر نقش خود را احمقانه بازی کردند که ما گم شدیم و نفهمیدیم که کدام یک دوست است و کدام یک دشمن. آنقدر گیج شدیم که از کشته شدن برادران مان و به خواهران مان در خرمشهر به کسانی پناه بردیم که برادران مان را در کف خیابان انقلاب به خاک و خون کشیدند و به خواهران مان در زندان های کهریزک کردند.

انگار نمایش لوطی و انترش دارد به پرده آخر خود می رسد. انگار دوست و دشمن ما یا دشمن و دوست ما، قصد سر شاخ شدن با هم را دارند. یکی سردار دیگری را می زند، دیگری سرداران آن یکی را. یکی هواپیماهای میلیون دلاری خود را به پرواز در می آورد، و دیگری موشک های میان بُرد و دور بُرد خود را. اصلا هم برای هیچکدام شان مهم نیست که در این میان، من و تو و فرزندان زیبای مان خواهیم مُرد. فرزندانی که برای هرکدام امیدی داشتیم و آرزویی. می خواستیم با یکی در لحظه ی رسیدن به آرزوهایش از شادی به آسمان بپریم و با دیگری هنگامی که دست عروس زیبایش را در دست می گیرد.

همسر زیبای من؛

نمی دانم فردا درون هواپیمای مسافربری توسط موشک های آنهایی که می گویند دوست مان هستند خواهیم سوخت یا توسط موشک دشمنانی که برای آزاد کردن ما از دست دوستان مان می آیند! اما می دانم در این بازی که چند احمق شروع کرده اند، من و تو و فرزندانمان نقش قربانی را بازی خواهیم کرد. پس برای هر کدام مان یک گلدان از گل های بنفشه کنار بگذار. شاید لازم باشد فردا یکی از گلدان ها را با یک ربان مشکی روی میز کلاس پسرمان بگذاریم و روز بعدش گلدان دیگری را روی میز کلاس دخترمان. زود یا دیر هم یکی روی میز کار من خواهید گذاشت. اگر تا آن روز این احمقان، گلخانه مان را به آتش نکشند.


به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.

اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون ست!

فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لباس پهن کنم، دیدم توی آشپزخانه شون داره برای بچه ها غذا درست می کنه عذر می خوام. دوست داشتم عاشقش می شدم و می گفتم: عزیزم یه روز هم که شده تو روی مبل لم بده تا من برای بچه ها آشپزی کنم. از منشی وحید عذر می خوام! آخه از اونجایی که ترسیدم مهسا (خواهر زاده ام) بفهمه و توی خونه دهن لقی کنه نتونستم عاشقش بشم. از پیشخدمت اون رستوران شیک توی سعادت آباد عذرخواهی می کنم. تصمیم گرفته بودم اگه دو سه بار دیگه هم چشم های قشنگش رو ببینم حتما عاشقش بشم. از تمام دخترهای دایی و عمو و عمه و خاله هام عذرخواهی می کنم. آخه چون عاشق یکی شون شده بودم و همه فهمیده بودند روم نشد عاشق بقیه شون بشم. از اون خانومه که قدیم ها روی نوشته هام کامنت میذاشت هم عذرخواهی می کنم. اگر پرشین بلاگ پست هام رو حذف نمی کرد و می تونستم آدرس ایمیلش رو پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم حتما یک روز عاشقش می شدم.

اگر یکبار دیگه به دنیا بیام، جبران می کنم و عاشق همه تون میشم. اما قبل از همه عاشق چهارتا دختر تِلّی خانم می شم که چون خوشگل نبودند هیچ کدوم از پسرهای محل عاشق شون نشدند. اول عاشق ثریاشون میشم که چون خواستگاری نداشت، به لیلای ما که همکلاسی اون بود و کلی خواستگار داشت حسودی می کرد. بعد عاشق آرزو می شم که همیشه با غرورش وانمود می کرد خودش تصمیم به ازدواج نداره، وگرنه هزارتا خواستگار جور و وارجور توی فامیل هاشون داره. بعد هم عاشق رقیه و سمیه میشم. بعد از اونها عاشق خواهر بزرگه ی امیر جیقیلی میشم که چون چشم هاش کم بینا بودند بچه های محل مسخره اش می کردن و اون بیچاره روش نمی شد از خونه بیرون بیاد. دستش رو می گیرم و میارم سر کوچه ی رفیعی. اونجا که پسرهای محل پاتق می کنن و به دخترها متلک می اندازند. میگم از امروز این دختر عشق منه. هر کی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه. بعد می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم تا هیچ وقت به زهرامون نگه که بزرگ ترین آرزوی زندگیش دیدن کوچه پس کوچه های این شهره. بعد عاشق دختر آقا جمشید خدابیامرز میشم تا به خاطر فقر باباش اون لندهورِ عوضی از تورقوزآباد نیاد و ببرتش. یه خونه روبروی خونه مامانش میگیرم تا حالا که آقا جمشید مُرده مواظب مامان پیرش باشه.

اینبار که به دنیا بیام برعدگی قبلیم فقط عاشق اونهایی میشم که هیچ کس عاشق شون نبوده. نمی دونم چرا؟ اما فکر می کنم اگر عاشق اون دخترها بشم، اونها هم عاشق من میشن!

 

"از دست‌های گرم تو

 کودکان توأمان آغوش خویش

 سخن‌ها می‌توانم گفت

 غم نان اگر بگذارد

 نغمه در نغمه درافکنده

 ای مسیح مادر، ای خورشید

 از مهربانی بی‌دریغ جان‌ات

 با چنگ تمامی‌ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد

 

 رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده

 از رنگین‌کمان بهاری تو

 که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

 نقش‌ها می‌توانم زد

 غم نان اگر بگذارد.

 چشمه‌ساری در دل و

 آبشاری در کف

 آفتابی در نگاه و

 فرشته‌یی در پیراهن

 از انسانی که تویی

 قصه‌ها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد"    احمد شاملو


یه روز با هم رفتیم برای تماشا و تشویق تیم ملی فوتبال کشورمون توی جام جهانیِ روسیه. حریف اول مون مراکش بود. یادمه چندتا بازیکن داشتند که توی تیم های مطرح اروپایی توپ می‌زدند و ما بدجوری ازشون می‌ترسیدیم. از مهدی بن عطیه که توی یوونتوس بود. از اشرف حکیمی دورتموند. از حکیم زیاش و چند نفر دیگه شون.

اگر یادت باشه ما پشت نقطه کرنر نشسته بودیم و چندتا مراکشی دو ردیف بالاتر از ما. هر وقت مهدی بن عطیه از جناح چپِ خودشون و راست تیم ما توپ رو می انداخت و نفوذ می کرد و اشرف حکیمی رو پشت هجده قدم ما صاحب موقعیت می کرد مراکشی های پشت سرمون با هیجان از جاشون بلند می شدند و با صدای بلند به زبون خودشون می گفتند "سی.سی.سی."! ما نمی فهمیدیم که چی میگن اما توی فشار حملات بازیکناشون اون "سی سی" گفتن های تماشاگراشون بدجوری توی مخ مون بود. استرس و فشار رو تحمل کردیم تا به دقیقه نود رسیدیم. خیلی وقت بود که به مساوی راضی بودیم. شاید اگر داور همون نیمه اول سوت پایان بازی رو میزد ما ناراحت نمی شدیم. اما سوت نزد تا دقیقه نود و پنج که یه ضربه کاشته گیر تیم ما اومد. موقعیت خیلی خطرناکی نبود. محلی که باید توپ رو میزدیم یه جایی نزدیکِ نقطه کرنر بود. دیگه خیالمون از باخت راحت شده بود. می دونستیم وقتی تکلیف این ضربه روشن بشه احتمالا داور سوت پایان بازی رو میزنه و مراکشی ها فرصت نمی کنند که دوباره روی دروازه ما بیان. سامان قدوس توپ رو بوسید و روی نقطه مورد نظر کاشت. فقط خدا می دونه که چرا مدافع حریف اون سانتر قدوس رو با یه ضربه ی سر شیرجه ای وارد دروازه خودشون کرد و ما رو تا ابرها به آسمون پرتاب کرد. همین یک گل کافی بود تا ما خوشبخت ترین پدر و پسر روی زمین بشیم.

یادمه بعد از بازی وقتی سوار متروی شلوغ سنت پترزبورگ شدیم، مردی که از مستی روی پاهاش بند نبود از جاش بلند شد تا صندلیش رو به ما بده. من از بد مستی روس ها زیاد شنیده بودم. ترسیدم نکنه به تو صدمه ای بزنه. برای همین با گارد و اخم لطفش رو پس زدم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: امروز تیم شما برنده شده. همه دنیا باید به پای برنده بلند بشن. امروز شما سلطان جهانید.

امروز روز تولد کسیه که وقتی چشم هاش رو برای اولین بار باز کرد صدای "سی. سی." گفتن همه ی حریف هام تا ابد خاموش شد. من توی همچین روزی بابای بهترین پسر دنیا شدم و این بزرگترین بردیه که من توی تمام زندگیم داشته ام. امروز من سلطان جهانم و همه ی دنیا باید جلوی پاهام بلند بشن. خوشحالم که بابای توام.

تولدت مبارک؛ زننده گل برتری زندگیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کار پاره وقت کار در منزل شغل دوم در اصفهان کشمش ضایعاتی ماجراهای انار و بچه مردم درب منزل انشا در مورد ویروس کرونا سطر هفتم داستانچه davooddl غائب